غروبت!
سپیده دمان رخ داد
ومن تاریکترین نقطه ی زمین شدم
چشمانت را که بستی!...
-----------------------------------------
وقتی در آغوش خواهرم
آرام چشمانت را بستی
(با آواز لالاییش)
گفتند: لالاییت را بس کن
خوابیده مادرت
و خواهرم به نجوا لالایی گفت:
لالا! لا لا...
چقدر سردم بود
وقتی دستانت را به روال همیشه بوسیدم
اشکم پشت دستت افتاد
یخ زد!
و خواهرم.. لالا لا لا....
عمری تو برایم خواندی لحظه ای من برایت....
لالا لا لا
مهربانیت را گلهای حیاط خانه می فهمیدند
که پس از تو بی درنگ پر پر شدند...
چرا من نمی شوم؟
چرا!!!!
--------------------------------------------
هر چه به درگاه کوه و علف می گریم(1)
گیاه واره ای بر نم روید
باغم کویری خشک است
بی لبخندت....
ومن
دیگر کسی را نمی یابم
که صدایم را برایش بلند نکنم
که سرم را به دامنش بگذارم
غمهای عالم از دلم برود
سر به پایش نهم
و برایم لالایی بگوید
بی صدای تو
بی نگاه تو
بی مهربانیت
چگونه تحمل کنم نکاه علفهای هرز باغ حیاط خانه را!!
کاش من...
کاش من...
کاشش من می پژمردم!!!!!
--------------------------------------------
اشکم امان نداد
شعرهایم خیس شد
اما کدامین شعرم
تسکین تواند بود؟
برای برگی که از ساقه اش جداشده .....
-----------------------------------------------------